بی حظِ حضور
چند روایت یک جامانده از اربعین
نوشته ای از آذین بهرامی
۱.روایت اول: دخترک از کربلا خالی شد
اولین باری که از کربلا خالی شدم، ۴ سالم بود! پدربزرگ پدری ام رفته بود کربلا و یک ماشین لودر سوغات آورده بود برایم!
من دخترکوچولویی بودم و کشیدن آن لودر به عقب، و حرکتش رو به جلو و شنیدن قیژ قیژش، هیچ جذابیتی برایم نداشت.
کربلا قشنگ نبود آن زمان.
جذاب نبود برای آن دخترک.
دومین بار ۹ سالم بود. مادربزرگ مو حنایی ام از کربلا برگشته بود و برایم یک آدم آهنی سیاهِ همه کاره سوغات آورده بود!
یادم هست که دوتا قوه بزرگ پارس که پشتش می چپاندی، دهها لامپ رنگی روی تمام نقاط بدنش روشن می شد و دستهاش حرکت میکرد و راه میرفت!
من هنوز هم دختری کوچک بودم و بیشتر از آنکه با آن آدم سیاه آهنی سرگرم شوم، از آن میترسیدم!
کربلا ترسناک بود آن زمان!و قشنگ نبود هنوز هم!
سومین بار، ۴ سال بعد از آن بود که پدربزرگ مادری ام و فامیل کربلا رفتند و چندین و چند دست لباس و کیف و کفش برایم سوغات آورده بودند!
کربلا شده بود مقصد توریستی دوم توی ذهنم!
(بماند اولش کجا بود) …
حالا اما ۲۳ ساله بودم و لباسها اندازهی تنم نبود! کربلا مهد مُد نبود دیگر برای من! خالی شده بودم از کربلا ؛ از آن لباسهای دخترانه و دلبربا!
چهارمین بار ۲۷ ساله بودم. بزرگتر شده بودم و ماهیت کربلا چیز دیگری بود در ذهنم. اینبار جای تمام سوغاتیهای آشنا، مادرم برایم سینی و قندان حکاکی شده ای آورد که از سنگینی شان دستم می افتاد.
آخرین بار هم ، سر سفره عقدم بود! ۲۹ سالهام و توی حافظهی تاریخیام نبود که کربلا باشد مِهرم ! اما شد و عکسهای روزهای زیارتم پخش شد در خیالم و من بارها و بارها به نخل های قدکشیده ی بین الحرمین خیره شدم!
آن فاصله ی نزدیکِ آن وسط را بارها با انگشتانم بزرگنمایی کردم و از ابهت اش مُردم!
۲.روایت دوم: کربلای کووید و دوری اجباری است
حسین عزیز! سال ۱۴۰۰ است و ریزترین عنصر معلولیت ملتها به خانه تو هم رسیده است .
تو نیستی ،کربلا ، کربلا نیست و صحن خانهات خالی است از آدمهای همیشه روان به سوی تو.
بین الحرمین، این دو کلمه کهن سرشار از معنا، این مقدسترین نماد آیینم، قرنطینه شده و کسی دیگر از شلمچه نمیدود به سمت نینوای تو! کسی دیگر از صحن ابوالفضل نمیدود به آغوش تو! زائران افتاده اند دور از هم، از درِ خانه امن تو!
و مشایه از حجم رَحیل های بیشمار هرساله ات بی نفس شده.
آن سال ها جز تکرار نشدنیترین دفعاتی بود که ماتِ صفحات چند اینچی خانه ها شده بودیم و برای دلتنگی های قدم های روان در راه و موکب های تعطیل و بی جان از دلتنگی اشک میریختیم.
یک آن درجا خالی شدم از کربلا ؛ و انگار تو عزیزترین حسینِ جهان ،پیش آن ها نبودی ، آن ها زیاد بودند ! آن سال من به بدترین شکل ممکن از کربلا خالی شدم! و ترسیدم؟ بسیار… که کربلا امن نبود! که هیچ جای جهان امن نبود.
۳. روایت سوم: آی قادر دورتر از خورشید کجایی؟
نمی دانم دیشب چه شد که من دوباره به بدترین شکل ممکن از کربلا خالی شدم! و ترسیدم؟ بسیار…
آی خدای بالاتر از لایه اُزُن، قادرِ دورتر از خورشید، حسین ِمهربانِ نشسته در پشت سحابیهای رنگی، کجایی؟
من بزرگ شدهام. عقلم رسیده به تفکر.
آن بندهی چهارساله مو مشکی تو، حالا دیگر خودش مو سپید کرده.
امام ِشهیدم! همیشه ردپای عدالت تو، مظلومیت تو، رحم تو همه جا هست ولی با آن لودر و آدم سیاه آهنی و لباسهای رنگی، سرم گرم این دنیا نمیشود.
خانه مظلوم ترین بنده ی خدا ، مامن من، موسمِ چندمیلیونی مخلصین به وقت اربعین ، آرزوی من، پُر شده از خودِ تو و من میترسم هرگز نباشم … هر کجا که رفتهای برگرد و مرا با خود ببر! احتیاج دارم به تو…
۴. روایت چهارم: آب نطلبیده مراد است
حالا آن روزهای سیاه گذشته … من ماندم و شوق تمدید گذرنامه ام برای رسیدن به ضریح تو ؛ اما باز هم نشد که بیایم ؛ باز هم نشد که عمود بر خورشید کربلا طلوع را به تماشا بنشینم. باز هم نشد تا دستم را به همبستگی زائران فشرده کنم. باز هم نشد اشک اشتیاقم را برای تنهایی ات بریزم.باز هم نشد…
در دقیقه ی اکنون نمی دانم باید چند سال دیگر بگذرد که این آب ِ بر تو بسته، برای من نطلبیده، مراد شود.
طالب همیشگی تو