ناخدا از خورشید گذشت
آخرین پلان ِ ناصر تقوایی

آذین بهرامی – اعتدال نخبگان : صبح امروز که برخاستم خبر تلخ رفتن ناصر تقوایی چون نوری خاموش در سالن تاریک سینما بر دلم نشست. هنوز تصویر آخرین پلانهایش در ذهنم تازه است؛ از آرامش در حضور دیگران تا ناخدا خورشید، از ای ایران تا کاغذ بیخط — فیلمهایی که مثل فصلهای پیدرپی یک زندگی روایت میشوند؛ زندگی مردی که دوربینش آیینهی روحش بود و هر قابش، جملهای ناتمام از شعرِ سینما.
برای من، هنوز کاغذ بیخط یکی از سه فیلم ایرانی دوستداشتنی تمام عمر است؛ فیلمی که هر بار میبینی گویی درمونولوگ طولانیِ زندگیِ خودت قدم میزنی درست جایی میان واژه و تصویر.
او جهان را بیواسطه به تصویر میکشید؛ بیزرقوبرق، بیدروغ. مکثهایش حرف داشت، سکوتهایش معنا.
ناصر تقوایی در ۸۴ سالگی رفت؛ خالق “داییجان ناپلئون” و “ناخدا خورشید”، فیلمنامهنویسِ ” کوچک جنگلی” و کارگردانِ “رهایی” و “مشهد قالی”.
ناصر تقوایی، کارگردانی بود که در جهان او «جنوب» تنها یک جغرافیا نبود؛ یک حس، یک زخمِ روشن، یک روایتِ عاشقانه از مردم، خاک و روشنایی بود. از بوشهر تا آبادان، از ناخدا خورشید تا داییجان ناپلئون، از شوخیهای تلخ ای ایران تا واقعیت شاعرانهی کاغذ بیخط، جهانش پر از تناقضهای زیبا بود؛ جایی میان فروتنی و نبوغ.
او در روزگاری که بسیاری رفتند، ماند. مهاجرت نکرد، تسلیم نشد، به حاشیه نرفت. با تمام فشارها و ممنوعیتها، در وطن ماند؛ چون میدانست سینما بیخاک معنا ندارد. میدانست اگر دوربینش از جنوب جدا شود، قابها بیروح میشوند.
او میگفت: «فیلمساز باید بماند تا خاکش را ثبت کند، نه فراموشش کند.» و همین شد که تقوایی، خودش به بخشی از حافظهی تصویری این سرزمین بدل گشت. او حافظهی جمعیِ سینماست.
به قول مرضیه وفامهر، همسرش: «پروازش را به خاطر بسپاریم. او عاشق گیاهان بود، به یادش درخت بکاریم. او عاشق نور بود، شمع خویش را بیافروزیم. او عاشق جامه سپید بود، به یادش سپید بپوشیم. او عاشق ادبیات بود، به یادش بخوانیم. او عاشق سینما بود، به یادش تماشا کنیم. یادش را با نواختن و شنیدن موسیقی و تماشای هنرها گرامی بداریم، نه غیر از این.»
و من هنوز منتظر بودم روزی دوباره بلند شود و بسازد. درست است که “چای تلخاش” را نتوانست تمام کند اما یقینا این فیلم در ذهن ما به نمایش درآمده است با همان نور نرم جنوب، همان دیالوگهای بیادعا و همان حسِ بیپایانِ تنهایی و امید. گمان میکنم در فیلمنامهی نانوشتهی آن، خودش در نقش اصلی بود؛ مردی خسته از سانسور از محدودیت از بیمهری و در عین حال عاشق زندگی، ادبیات و نور. چای تلخ شاید استعارهای از عمر بود :کوتاه، گرم و غمانگیز.
در هر قاب تقوایی چیزی از شعر موج میزد. او با «میزانسن» حرف میزد با «نورپردازی» احساس میساخت و با «سکوت» معنا. برایش زندگی، فیلمنامهای باز بود که هرگز پایان نداشت. در آخرین پلان، نه گفت «کات»، نه «تمام شد» فقط تنها از قاب بیرون رفت ؛ آرام و بیصدا مثل عبورِ پرندهای از نورِ پروژکتور.
ناصر تقوایی؛ کارگردانی که دشواریِ آزاد زیستن را برگزید تا به رهایی برسد.
و حالا هر بار که چراغهای سالن خاموش میشود و نوری دوباره بر پرده میتابد، صدایش را میشنوم که در عمق تاریکی میپیچد: «حرکت… صدا… اکشن!»
و سینما، مثل زندگی دوباره از تو آغاز میشود.



