همهٔ این فجایع دلیل بر این نمیشود که هزار سال بعد (به ذهن و نه به تقویم) امروز را آن روز بدانیم. ناگهان دههٔ چهل روستاها خالی و حواشی شهرها فربه شد. بیدفاع ماندهگان از مرگ میگریختند، اما زیرِ لایهٔ این نارساییهای همه سویه و بیماریهای بلاخیز، ذرهذره واکسنِ صبر ساخته شد تا نزدیک به نیمهٔ دوم دههٔ پنجاه خورشیدی. مردم علیه قرنطینهٔ سیاسیِ روزگار خود، کپسول و کبادهٔ ظالمان را شکستند، زیرا همواره در پیِ شفای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بودند.
درست است دستمان خالی است اما دلمان دلیر و پُر است. مهم نیست این حرامزاده مولود کدام لابراتوارِ تقویتی است. ما با این بیداد، با این «بیوتروریسم» میجنگیم. بنا به درد تاریخ و تجربهٔ درد، مردم ما نکبتْشناس شدهاند. پایان کار مهم است. لگدِ اول از شما، اما سوتِ پایان با ماست. مثل همهٔ جنگها، تلفاتِ بیشتری خواهیم داد، اما به زانو در نمیآییم. زودا خبر نهایی، خبرِ بزرگ، اعلام خواهد شد.
ای حرامزادهٔ لابراتوارِ اهریمن، تو نمیتوانی ما را نسبت به معجزهٔ امید… بیباور کنی. خانوادهٔ مشترکِ بشری از گردنهٔ این بیم و از سلاسلِ این بلا عبور خواهد کرد.
فرض که صباحی سر در ستم، بسیاران را درو کردی، فرض لگدِ نخست را تو زدی، با سوتِ پایان چه خواهی کرد!؟»