نقد کتاب باغ کیانوش نویسنده علی اصغر عزتی پاک
نوشتاری از زینب خورشیدی
داستان روایتی ست که در زمان جنگ در روستایی در همدان اتفاق افتاده است . شخصیتهای اصلی داستان دو نوجوان هستند به نام های حمزه و عباس که از مدتها در فکر رفتن به باغ کیانوش هستند ، جایی که هیچکس تا حالا نتوانسته از میوه ها یش بردارد، هر کس به آنجا رفته گیر کیانوش افتاده است. آنها به همراه دوست دیگرشان سالار تصمیم می گیرند که در شبی که جشن عروسی پسر کیانوش است به باغ بروند و دلی از عزا دربیاورند.. در کتاب اشاره شده است: ” ما را ببین که این همه وقت منتظر بودیم عروسی بشود تا دلی از عزا در بیاوریم” .در این میان سالار پشیمان می شود . و حمزه نیز بین رفتن و ماندن تردید دارد ” حمزه دوباره برگشت و به صورت زرد و پر از کک و مک عباس نگاهی کرد و گفت : تو مطمئنی کیانوش امروز نمی آید سر باغ؟ در نهایت عباس حمزه را می کشد وبا خود همراه می کند و حمزه نمی تواند او را در این مسیر منحرف کند حمزه شانه به شانه ی عباس می شود و می گوید : من می گویم نرویم بهتر است ، یک وقت دیدی دیوانگی کرد و بلند شد آمد. اما عباس همه ی جوانب کار را سنجیده است و می گوید: که صحبت های کیانوش با یکی از مهمانها را شنید که از او پرسید:کی میخواهد برود سر باغ؟ کیانوش گفته : انشاءالله بعد از عروسی به هر روی عباس و حمزه با هم راهی می شوند و از روستا و بکوب بکوب و دهل دور می شوند و به باغ می رسند ، آنها به هر زحمتی که بود وارد باغ می شوند و در حال چیدن و خوردن میوه ها هستند که کیانوش سر می رسد و آنها گیر می افتند. در این میان هواپیمای عراقی سقوط می کند و خلبان مثل عروسک آویزان در دل آسمان ” و چشم کیانوش هنوز به آسمان بود “. حمزه و عباس از این فرصت استفاده می کنند و از چنگ کیانوش فرار می کنند. اما هواپیما و خلبان توجه آنها را به خود جلب می کند ، و از دور به تماشای آن می نشینند تا ببینند عاقبت خلبان چه می شود؟ ” کیانوش به سمت خلبان می رود، کیانوش دست برد به بازوی خلبان و انگار چیزی پرسید: خلبان جوابش را داد، کیانوش سرش را برد نزدیک بازویی که خلبان می فشرد یکباره دست چپ خلبان از بازوی راست جدا شد و مثل برق کوبیده شد به گردن کیانوش، خلبان اسلحه را در می آورد و لباسهای کیانوش را از او می گیرد و او را زندانی می کند. عباس و حمزه تلاش می کنند تا کیانوش را نجات دهند که عباس گیر می افتد و زخمی می شود. در آخر حمزه با تلاش فراوان به ذهنش می رسد که آتش روشن کند و با روشن شدن آتش همه با خبر می شوند و آنها نجات می یابند و خلبان هم تحویل جناب سروان داده می شود.
داستان با توصیف شروع می شود، جشن عروسی و رقص و شادی و پایکوبی ، حلقه ی چوبی مردها با وارد شدن چند تازه نفس بزرگتر شد و توصیف شخصیت، توصیف شخصیت عباس، صورت زرد و پر از کک و مک و حتی کفش های کتانی عباس، که از پشت دهان باز کرده بود، دهانی که خوراکش فقط خاک بود، در مقایسه با کتانی حمزه که آدیداس نو بود، این را به مخاطب می رساند که عباس از خانواده ای فقیر و کم درآمد است و در آرزوی باغ کیانوش حاضر است خطر کند. این توصیفاتِ دقیق است که مخاطب را به عمق داستان می کشاند، از توصیف باغ با دیوارهای گلی اش، تا نفس نفس زدنهای حمزه و ترس و خستگی که با خود دارد. ” حمزه که نفس نفس می زد
ایستاد و خم شد و دست گذاشت روی زانوها با سر انگشت هایش چند قطره عرق را از پیشانی اش گرفت و چکاند روی خاک(توصیف دقیق) در داستان ، و توصیف کیانوش که مردی خسیس و چشم تنگ است، مردی که وقتی سخاوتش گل می کرد تنها دو عدد زردآلو از سر یکی از جعبه های پشت وانت برمی داشت و در دست های یک بچه می گذاشت ، یا وقتی می خواست میوه ای به خانه اش ببرد شبانه می برد تا مبادا چشم کسی به میوه ها بیفتد و او مجبور شود تعارف کند . در بین اتفاقات و حوادث داستان مدام صدای ضد هوایی می آید و هر بار نویسنده به ما یادآور می شود که داستان در زمان جنگ اتفاق افتاده است.” صدایی که مثل باد موج انداخت توی هوا و با شدت تمام پیچید دور سر حمزه و آخر سر در چاله ی گوشهایش آرام گرفت و در جایی دیگر: ” حمزه برگشت به عباس که نفس نفس می زد دیدیش؟ حمزه گفت: عین برق رد شد.” یا آنجا که حمزه در دست کیانوش گیر می افتد باز صدای جنگ در داستان طنین می اندازد . ” در میان تقلای بی حاصل حمزه صدای دور هواپیما یی را شنید که دم به دم داشت به باغ نزدیک می شد. ” عباس رفته بود روی یکی از شاخه های اصلی درخت صدای ترق و ترق ضد هوایی ها همین طور می آمد ” و باز اینجا صدای جنگ در داستان ذهن ما را به سمت این می کشاند که داستان در جنگ اتفاق افتاده است.
داستان در روستا اتفاق افتاده، وسط عروسی ما در داستان همزمان با بکوب بکوب عروسی صدای ضد هوایی را هم می شنویم.
داستان فصل بندی شده است و دوازده فصل دارد، سرفصل های داستان با محتوای فصل مرتبط است اما به گونه ای نیست که ماجرای فصل برای مخاطب لو برود. نویسنده با هنرمندی توانسته است ذهن مخاطب را به سمت داستان بکشاند و با فضاسازی و توصیف های مناسب و ایجاد کشمکش در داستان با مخاطب ارتباط عمیقی برقرار می کند ، طرح داستان و شخصیت ها با هم پیوند خورده است . سرفصل ها فضای داستان را توصیف می کند . همزمان که داستان را می خوانیم تصویر باغ و درخت را در ذهن خود مجسم می کنیم.
توصیف حوادث و شخصیت ها همه مخاطب را به درک معنادارتری از داستان می کشاند. عنوان کتاب بسیار جالب و متناسب با موضوع داستان است. شخصیتهای داستان حمزه، عباس و کیانوش که شخصیت عباس به نظر من شخصیت جالبی است و من را به خود جذب کرد، نوجوانی که کاری را که می خواهد مصمم است که حتما انجامش بدهد. ” عباس چند قدم جلوتر بود هنوز سرحال بود، انگار نه انگار که اینهمه راه را دویده است.
داستان در سال ۱۳۶۵ اتفاق افتاده است و در خلال داستان ما پدربزرگ را داریم که دارد برای بچه ها از قصه ی روزها می گوید و گاه و بیگاه وسط داستان به یکباره صدای قصه ی پدربزرگ را می شنویم که برخی جاها به نظر می آید بی ربط است. مثلا در فصل پنجم آنجا که سالار به باغ می آید و حمزه او را دنبال می کند، ما هنوز در گیر حمزه و سالار هستیم که یکباره روایت پدربزرگ از سال ۱۳۲۱ یا ۲۲ را می شنویم و بعد دوباره بر می گردیم به حمزه که این قسمت کمی بی ربط بود و ذهن مخاطب آمادگی شنیدن قصه ی پدربزرگ نبود .
در کل به نظر می رسد که اگر این بخش ها نمی آمد هیچ لطمه ای وارد نمی کرد یا حداقل می توانست در اول داستان قصه ها ی پدربزرگ را بیاورد و بعد داستان شروع شود.چون نویسنده با بیان روایت های پدربزرگ به گونه ای می خواهد بگوید داستانی را که می خوانید روایتی ست از یکی از اهالی آن روستا که در سال ۶۵ در همدان زندگی میکردند ، زاویه ی دید داستان دانای کل است، اما اگر داستان از زبان یکی از شخصیت ها مثلا عباس یا حمزه بیان می شد به نظر جذابیت بیشتری داشت . به هر روی نویسنده توانسته است برشی از تاریخ جنگ را برای ما روایت کند . تا به ما بفهماند جنگ همه جا حضور داشت و همه حتی در باغ یا خانه هایشان درگیر جنگ بودند. جنگ تنها در خط مقدم و جبهه نبود بلکه در یک روستای دورافتاده هم بود که حتی نوجوانان هم می دانستند که در زمان جنگ باید پشت هم باشند ، این را ما در داستان آنجا می فهمیم که وقتی کیانوش به باغ می آید و می بیند بچه ها بدون اجازه وارد باغ شدند . حمزه را به سختی تنبیه می کند و بعد عباس را می گیرد و قصد دارد تا گوشمالی مفصلی به آنها بدهد که با آمدن خلبان و هواپیما آنها موفق به فرار می شوند . اما همین بچه ها آنجا که کیانوش توسط خلبان زندانی می شود به کمک او می روند . و برای نجاتش حتی عباس زخمی می شود. این به مخاطب نوجوان این پیام را می دهد که ما همیشه و در همه حال باید پشتیبان و همراه هموطن خود باشیم و هیچ گاه پشت هم وطن خود را به دشمنان ندهیم و با هم باشیم تا پیروز شویم.