عمران صلاحی به روایت خودش!
به بهانه سالمرگ صلاحی
اعتدال نخبگان/ عمران صلاحی ۱۱ مهرماه ۱۳۸۵ بر اثر ایست قلبی در ۶۰ سالگی درگذشت و به این بهانه «زندگینامه خودنوشت»اش را که در شماره سوم مجله گوهران منتشر شده است بازخوانی میکنیم.
«اینجانب چندتا سرگذشت دارم. یکی سرگذشت زندگی خصوصی من است که چندان جالب و پرماجرا نیست. البته میتوانم آن را هیجانانگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف بزنم که نکردهام و از کسانی شاهد بیاورم که در قید حیات نیستند و از عشقهایی بگوییم که هیچ موردی ندارد. اما چه کاری است. پس بدانید و آگاه باشید که در ایران کمتر کسی حرف راست میزند. قابل توجه کسانی که میخواهند تاریخ شفاهی این مرز و بوم را بنویسند. اما بعضی چیزها هست که کمتر میتوان آنها را پنهان کرد. مثل مشخصات شناسنامهای. البته بعضی از بانوان محترمه در استتار تاریخ تولد مهارتی خاص دارند. بهتر است وارد مقولات نشویم.
نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم مراد انتخاب کرده است. از قرآن و سوره آل عمران. ترکها به من میگویند عیمران و فارسها گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم میکنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج میمانند که نامم را به لاتین با E بنویسند یا با O. هرکس هرطوری دوست دارد بنویسد و بخواند.
احمد شاملو میگفت نامش عمران است، اما از اول باعث خرابی بوده است.
دهم اسفند ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. چهارراه گمرک امیریه. البته نه وسط چهارراه. اگرچه گفتهاند خیرالامور اوسطها.
در دبستان صنیعالدوله قم، دبستان قلسمتان تهران، دبستان شهریار تبریز، دبیرستان امیرخیزی تبریز و دبیرستان وحید تهران تحصیل کردهام. به دلیل استعداد فراوان، سه سال در دبیرستان رفوزه شدهام و آخرش هم ناپلئونی قبول شدهام.
فوق دیپلم مترجمی زبان انگلیسی دانشکده ادبیات تهران را دارم. همانقدر انگلیسی میدانم که یک فرد، انگلیسی فارسی را. با این مدرک نیمبند فقط توانستم در سازمان رادیو و تلویزیون به عنوان کارمند اداری استخدام شوم. بعدها ویرم گرفت و ویراستار شدم. در سال ۷۵ درحالی که مسؤول کتابخانه سروش بودم به افتخار بازنشستگی نائل آمدم. چون با این افتخار چرخ زندگی نمیچرخد، در یکیدو جای دیگر مشغول کار هستم.
اولین نوشته عمران!
اما زندگی ادبی و هنری من. قدیمیترین شعر و نوشتهای که از خودم پیدا کردهام، تاریخ پنجشنبه ۱۳۳۷/۱۱/۳۰ را دارد. برخلاف تصور خواننده، خیلی غمانگیز است. بخشی از آن را بخوانیم: «از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم… در خیابان چهارم اردیبهشت، دربند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه کردیم به بیستو شش تومان. هفتنفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد… در روز چهارشنبه ۱۳۳۷/۱۱/۲۹ پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنجشنبه به سختی نفس میکشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توببازی میکردم. ناگهان پسر همسایهمان به من خبر داد که مادرت چنان گریه میکند که نمیتواند روی پاهای خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشمهایش باز بود…»
دیگر بقیهاش را نمیآورم. به قول ایرجمیرزا «ببند ایرج ازین گفتار غم دم/ که غمگین میکنی خواننده را هم» بعد از این نوشته سوزناک چند بیت شعر هم گفته بودم که بیت اولش این بود: «کجا رفتی ای پروین/ میخندیدی چه شیرین».
خیلی بچهگانه است. من آن وقت دوازده سالم بود. همان موقع در دبستان نوبنیاد شهریار در محله شاهآباد (شاوا) درس میخواندم که به اسم استاد شهریار نامگذاری شده بود. اشعار شهریار را با پنبه روی قالیچههایی نوشته بودند و به دیوار زده بودند. توی ویترین هم حیدربابای شهریار را گذاشته بودند. همه اینها جالب بود و تأثیرگذار. اسم کوچه هم کوچه شهریار بود. که من فکر میکردم استاد خودش هم در آن کوچه منزل دارد و اینطور نبود.
اولین شعر!
در دبیرستان امیرخیزی واقع در محله چرنداب دبیر ادبیاتی داشتیم به نام سیدعبدالعظیم فیاض. مردی بود فاضل و دانشمند، شاعر و نویسنده، خطاط و نقاش، چاق و با کلاه لبهدار. یک روز از همه دانشآموزان خواست شعری در پند و اندرز بنویسند و هفته دیگر برای او بیاورند. من هم شعری نوشتم و آوردم و فیاض وقتی آن را خواند، پرسید این را خودت سرودهای یا از جایی برداشتهای. گفتم خودم گفتهام. دست مرا گرفت و برد به دفتر دبیرستان. رئیس و ناظم و همه دبیران گوشتا گوش نشسته بودند. مرا به آنها معرفی کرد و شعرم را برایشان خواند. من از خجالت داشتم آب میشدم. روز بعد سر صف مرا بردند پشت میکروفون تا شعرم را برای همه مدرسه بخوانم. شعرم را خواندم. در همه مدرسه معروف شده بودم. من در کلاس هفتم بودم، اما کلاس دوازدهمیها میآمدند و از من شعر میخواستند. یاد آن استاد گرامی باد که شاید اگر تشویقهای او نبود، من توی این خط نمیافتادم.
اولین شعرم پاییز سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان چاپ شد، به نام باد پائیزی که یک مثنوی بود و اینطور شروع میشد: «باد پائیزی بریزد برگ گل/ بلبلان آزردهاند از مرگ گل»
هنوز آن مجله را دارم. در صفحه جدول و سرگرمی همان مجله مسابقه گذاشته بودند و سؤالاتی طرح کرده بودند که هر کس به آنها پاسخ درست میداد جایزه میگرفت. یکی از سؤالات این بود: «فرستنده باد پائیزی کیست؟» که منظور فرستنده شعر باد پائیزی بود. من این باد را که از تبریز فرستاده بود! در آخر شعر آورده بودم: «ای خدا راضی مشو این باد بد/ برگ گلهای مرا پرپر کند» که همینطور هم شد یا نشد! آخر پائیز، پدرم به سفر همیشگی رفت. من آن وقت پانزده سالم بود.
بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضهای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش میرفتم. روزی دوچرخهام پنچر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخهسازی بود. برای پنچرگیری بهآنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخهساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم. دوچرخهساز، شاعر بود و اسمش رحمان ندایی. با هم دوست شدیم و رفتوآمد پیدا کردیم. به خانه هم میرفتیم و شعر میخواندیم. هم از خودمان و هم از دیگران. او به انجمن ادبی صائب میرفت. از طریق او خلیل سامانی (موج) دعوتنامهای برای من فرستاد. او دبیر بود و استاد عباس فرات، رئیس انجمن. جلسات انجمن هفتهای یک بار تشکیل میشد. در ایستگاه اناری نواب کوچه ماه. اولین بار که به انجمن رفتم در بسته بود و هنوز هیچکس نیامده بود. دیدم از سر کوچه پیرمردی با کلاه لبهدار و بارانی و کیفی چرمی دارد میآید. پیرمرد آمد و دم در ایستاد و از من پرسید «با کی کار داشتی؟» گفتم: «با آقای موج».
خودش را معرفی کرد و گفت: «من فرات هستم. فرات بیموج نمیشود. الان موجش هم میرسد.» دو دقیقه بعد «موج» هم آمد. سامانی برای اینکه نشانی را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر میخواند: «کوچه ماه، پلاک سیوسه» و «کوچه ماه، کاشی سیوسه». که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تأثیرات وزن است.
یک روز استاد فرات از من پرسید: «کجا داری میروی؟»
گفتم: «همین جا هستم و جایی نمیروم.»
اشاره کرد به قد بلند من و گفت: «چرا، داری میروی به آسمان!»
از همان انجمن صائب پایمان به انجمنهای دیگر باز شد. هر شب انجمنی برپا بود. شنبهها انجمن ایران و پاکستان، یکشنبهها انجمن ایران و ترکیه، دوشنبهها انجمن تهران به ریاست ذکائی بیضایی، پدر بهرام بیضایی، سهشنبهها انجمن ایران به ریاست استاد محمدعلی ناصح، چهارشنبهها انجمن آذرآبادگان، پنجشنبهها انجمنهای صائب، دانشوران و حافظ و جمعهها هم کلبه سعد در آب سردار ژاله. در بعضی از انجمنها برنامه موسیقی هم برقرار بود.
دوستی منزوی و عمران صلاحی!
یک شب که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد میآمدم با حسین منزوی آشنا شدم. جوانی لاغر که دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه عمویش در جوادیه زندگی میکرد. و چه عموهای نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در انجمنهای ادبی من و منزوی را باهم میدیدند. یک شب که پول نداشتیم از کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم: «با منزوی پیادهروی میکنیم ما/ خود را بدین وسیله قوی میکنیم ما!»
کاظم سادات اشکوری میفرماید: «دستت چون نمیرسد به عمران/ دریاب حسین منزوی را!»
اولین طنز بچه جوادیه!
روزی یکی از بچههای شیطان جوادیه با سنگ، زد یکی از پرههای دوچرخهام را شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق. روزنامه را نمیخریدم. از روزنامهای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانیاش را نوشته بود. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، نامهای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هرچه زودتر خود را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به اداره توفیق در خیابان استانبول. از سال ۱۳۴۵ عضو هیئت تحریریه روزنامه توفیق شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم در توفیق بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. من خود را مدیون برادران توفیق میدانم. چه روزگار خوشی داشتیم.
در توفیق با پرویز شاپور آشنا شدم. از طریق شاپور با اردشیر محصص آشنا شدم. دوستی من با شاپور تا آخر عمر او ادامه داشت.
سال ۴۵ در زندگی هنری من نقطه عطفی بود. سرودن شعر نو به فارسی و ترکی، همکاری با توفیق، آشنایی با شاپور، در توفیق با خیلیها آشنا شدم: مرتضی فرجیان، ناصر اجتهادی، کیومرث صابری، محمد حاجیحسینی، محمد خرمشاهی، غلامعلی لقایی، ابوتراب جلی، ابوالقاسم حالت، محمدصادق تفکری، غلامرضا روحانی، مسعود کیمیاگر، هوشنگ معمارزاده، منوچهر احترامی، علی بهروزنسب، بیژن اسدیپور، سیداحمد سیدنا، کامبیز درمبخش، ایرج زارع، ناصر پاک شیر و…
بعد از اینکه از سربازی آمدم. به دعوت نادر نادرپور، به همکاری با گروه ادبیات رادیو تلویزیون پرداختم. در رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی و دیگران آشنا شدم. در گروه ادب امروز، بخشهای طنز را مینوشتم. برنامه مستقلی هم داشتم به نام «زیر دندان طنز». از نادرپور هم خیلی آموختهام. یادش گرامی باد. برنامههای ماهیانه گروه ادب هم با حضور مشاهیر ادبیات جلوه و جذابیت خاصی داشت.
شبهای شعر کانون نویسندگان که در باغ گوته برگزار میشد برای من فراموش نشدنی است. من در شب دوم شعر خواندم و خیلی تشویق شدم.
جلسات سهشنبه!
از سال ۱۳۶۴ با چند تن از دوستان شاعر و نویسنده جلساتی داشتیم که سهشنبهها به ترتیب در منازل تشکیل میشد. جلسات سهشنبه تقریبا یازده سال بهطول انجامید. بروبچههای سهشنبه عبارت بودند از کاظم سادات اشکوری، اسماعیل رها، جواد مجابی، محمد مختاری، غلامحسین نصیریپور، حمیدرضا رحیمی، عظیم خلیلی، محمد محمدعلی، احمد محیط، فرامرز سلیمانی و علی باباچاهی که دوری راه مانع حضور مدام او بود. همزمان با این جلسات، داستاننویسان هم پنجشنبهها جلسه داشتند. جلسات براهنی هم چهارشنبههای هر ماه بود. این گروهها گاهی جلسات مشترک داشتند و با هم در ارتباط بودند. جلسات سهشنبه دو برنامه داشت. برنامه اول شعر خوانی و بحث درباره شعر بود و کاملا جدی. برنامه دوم هم توأم با صرف شام بود و چندان جدی نبود. سادات اشکوری سروده بود: «به برنامه دوم از ما درود/ که برنامه اولی را زدود!»
از سال ۶۵ با شاعران ترک زبان بیشتر آشنا شدم. دوشنبهها در قهوهخانهها جمع میشدیم و شعر میخواندیم. البته به ترکی. یکی از شاعرانی که آشنایی با او برایم غنیمتی بود، حمیده رئیس زاده (سحر) بود. او چون نمیتوانست به قهوهخانه بیاید، ما به خانهاش میرفتیم وگاهی تا صبح شعر میخواندیم. یک بار احمد شاملو هم در جلسات شاعران ترک شرکت کرد و از همین طریق با شاملو از نزدیک آشنا شدم و این آشنایی به دوستی انجامید. در این دوستیها مفتون امینی عزیزم را هم در کنار خود یافتم که همیشه دوستش داشتهام و دارم. سحر از شاعران تأثیرگذار آذربایجان است که من هم از او تأثیر پذیرفتهام.
دیگر از چه بگویم و از که بگویم. از منوچهر آتشی که حق بزرگی برگردن من دارد. از حمید مصدق که همیشه «از ما به مهربانی» یاد میکرد، از سیمین بهبهانی بگویم که مثل مادرم دوستش دارم و به او افتخار میکنم. واقعا نمیدانم از که بگویم. خوبان همه جمعاند.
آدم وقتی میخواهد در ادارهای استخدام شود، از او «عدم سوء پیشینه» میخواهند. آنچه ما داریم از نظر بعضیها همهاش سوءپیشینه است و فکر نمیکنم ما را جایی استخدام کنند.»
«طنزآوران امروز ایران»، «گریه در آب»، «قطاری در مه»، «ایستگاه بین راه»، «پنجره دن داش گلیر و آینا کیمی» (به زبان ترکی)، «حالا حکایت ماست»، «رؤیاهای مرد نیلوفری»، «شاید باور نکنید»، «یک لب و هزار خنده»، «آی نسیم سحری»، «ناگاه یک نگاه»، «ملانصرالدین»، «باران پنهان»، «از گلستان من ببر ورقی»، «هزار و یک آیینه»، «گزینه اشعار» و «مرا به نام کوچکم صدا بزن» (گزینه شعرها) از جمله آثار منتشرشده این شاعر و طنزپردازند.