از اهواز شکایت می کنیم ( یا ) تراوش استدلال اش آرزوست

قدم زدن من و مولانا در بازار اهواز دریک عصرکرونایی

آذین بهرامی
تاریخ انتشار: سه شنبه 27 خرداد 1399 | 22:43 ب.ظ
قدم زدن من و مولانا در بازار اهواز دریک عصرکرونایی زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه برای اهواز «شهری که قدِخودِ من بود از این دنیا ولی خیلی بزرگتر»  نه زیرهیچ آسمانی/ نه زیرهیچ سرپناهی/ امّا اینجادرکنار مردم بودم، مردم ِخودم / جایی که همه محکوم به فلاکت واندوه بودیم/ (آنا آخماتووا )   از اهواز شکایت می کنیم ( یا ) تراوش استدلال اش آرزوست [ قطعه ای گمشده از […]
زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

برای اهواز «شهری که قدِخودِ من بود از این دنیا ولی خیلی بزرگتر»

 نه زیرهیچ آسمانی/ نه زیرهیچ سرپناهی/ امّا اینجادرکنار مردم بودم، مردم ِخودم / جایی که همه محکوم به فلاکت واندوه بودیم/ (آنا آخماتووا )

 

از اهواز شکایت می کنیم ( یا ) تراوش استدلال اش آرزوست

[ قطعه ای گمشده از مولانا ]

 

(*) هنوز صدای تازه ای از قصه ی نوشته نشده اهواز شنیده نمی  شود ، جز اینکه همه از آمدن و رفتن مسئولین و مدیران  می گویند .

آمدن و نیامدن را این روزها خیلی ها بلدند ؛ مطبوعات ، مسئولین ، مردم ؛ … و کم کم پای مردم هم به این میدان باز شد میدان گفتگو با من و آن سمت ِمیدان میان دعوای مشکلات باید آنها را به شیوه ای خاص و غیر مستقیم بنویسم تا نه به کسی بر بخورد نه مسئولی  رنجیده شود – و البته مهّم تر اینکه – نه مسئولی شاکی [ چرا که همین چندوقت پیش بود که رسانه ما از این مورد رهایی یافت ] اگر همه ی این ها را گفتم و نشنیدی ، گفتم و ندیدی . همین جا ببین !

 

اهواز مردد است ، کودکانش منتظرند پدر مادرهایشان پا درمیانی کنند تا از این شهر بروند به سمت آینده ی شاید روشن شان ؛ در حالی که اهواز یک جوالدوز به خودش می زند و یک سوزن به مشکلاتش …

*        *        *

(۱ . خیابان صاف و ساماندهی آب های سطحی وُ /  توالت‌ عمومی زنانه ام آرزوست )

من معتقدم پیش از اینکه صحبت کنیم چه کسی و چه کسانی در ایجاد مشکلات اهواز مسئول هستند باید مشخص کنیم چه چیزهایی در نگاه مردمش مورد توجه ست و بر اساس آن حرکت کنیم و جلو برویم .

در تاکسی نشسته ام . راننده تاکسی به همه چیز معترض ست ، به زمین و زمان و آسمان بیراه و بد می گوید ، شاکی ترین ِشاکی هاست از همه شکایت دارد از زمین و زمان و باز هم آسمان ، از مردم ، از ماشین اش ، از جادّه ها ، از آسفالت که کنده می شود و به حال ِخودش روزها رها می شود شاید روزها ، از دست اندازهای زیاد ، ازگاهی دوطرفه کردن خیابانها و تصادف وتصادف .

نمی دانم چرا شاید به خاطر همین گفته های اوست که به خودم می آیم و سعی می کنم مسیرم را عوض کنم و به”بازار نادری” بروم تا بین مردم بچرخم  « مردم ِخودم » و از مشکلاتشان بپرسم پس میان گفته هاش و بیراه نگفته هاش به همه چیز و از همه جا به خودم جرات می دهم و می پرسم : اهواز را دوست داری ؟ صدایش آرام می شود ، داد نمی زند ،عصبانی نیست ، شکایتش ته می کشد و جواب می دهد : آخ خ خ !

حالا در ” بازار نادری ” ایستاده ام با مردم ِصبور شهر صحبت می کنم ، برای گفتن مشکلاتشان در یک جمع پراکنده ی نه ده نفری ،تا می فهمند خبرنگارم  دو سه نفری دورم جمع می شوند ، همه غمگین و من غمگین ِهمه و مشکلاتشان ؛ لحظات سنگین می گذرند ، یکریز حرف می زنند و زنی از میان آنها گریه ، گریه می کند [ قلبم می ایستد و سرد می شوم ] … وتراوش استدلال ست که در هوا رد می شود !

در این هوای کرونازده بیست دقیقه کنارشان می ایستم راه بندانی راه انداخته ام و این برای اهواز اصلا مهّم نیست می دانم ، شلوغی برای او عادت شده ست ؛ از همه چیز گفتن وگفتیم برای نزدیکی با آنها اسمشان را می پرسم، سن شان را ، حرف هاشان را و آرام بغض می کنم ،آرام هم می نویسم که آرام بخوانید…  نه نباید بغض ِمرا ، بغض ِآن ها ، حتّی گریه ی زنی که اسم ِکوچکش را به من نگفت را آرام بخوانید باید آن را داد بزنید ؛ گفتند و می نویسم :” سارا” ۳۶ سال دارد و خانه اش ” مهدیس ” است می گوید چرا در محله ی ما مدام رودخانه هایی از فاضلاب جاری می شود؟ مگر نه این که مسئله جمع آوری آب های سطحی و ساماندهی آن ها از مسائل مهم در مباحث مدیریت شهری می باشد…. و من سکوت می کنم . من بغض می کنم؛ در واقع حرفی برای زدن ندارم…

در کنار سارا خواهرش ایستاده و هم اوست که به من می گوید : در این وانفسای کووید و گرمای هنوز تابستانِ نیامده ی خوزستان،  برق را هم روزی دو تا سه بار قطع می کنند دو سه ظهر است را درگرما می خوابیم نمی دانم به که بگویم به اتفاقات برق هم که زنگ می زنم یا اِشغال ست یا می گویند الان کسی را می فرستیم (دیروز نفر هفتادم صف انتظار با اپراتور ۱۲۱ بودم…ترجیح دادم در گرما بمانم نه پشت صف انتظار!! ) قسمم می دهد که تو رو به خدا این رو حتما بنویس ، به او قول می دهم که حتما بنویسم و کاش حالا او این نوشته را بخواند و بداند که به قول ام ، به قول هام وفادارم  ؛ راستی ازمن قول گرفت که اگر سری به اداره برق اهواز زدم بخواهم که دیگر برنامه قطع از پیش تعیین شده را اعلام کنند تا وسایلشان در این گرانی و تورم اقتصادی نسوزند.

” آرزو ” هم می آید که ببیند چه خبر است . سنش را نمی گوید امّا جوان ست ، دوستش کنارش ایستاده می گوید ۲۲ سالش است ،آرزو از شدّت ِگرما کلافه شده ا ست ، دوستش هم ؛دوست ِآرزو می گوید قبلاً چندبار که برای استفاده از سرویس بهداشتی ِ” بازار امام” رفتم یا خراب بود یا کثیف یا درش بسته بود مجبور شدم به ” پاساژ کارون ” بروم این دیگر چه جورش است ؟!

او هم از من خواست اگرگذرم به شهرداری افتاد از متولیان این کار در شهرداری بخواهم ساخت و تجهیز سرویس بهداشتی های متعددی را در فضای شهری در نظر بگیرد و هم اینکه یک چیز برایش عجیب بود که برای آن چرا باید با کارت خوان پولی بدهد مگر نه اینکه سرویس بهداشتی  یک خدمت عمومی است؟

سوال من اما اینجاست که آیا جز چند چشمه محدود که عموما در پاساژها و مال‌های گرانقیمت ساخته می‌شوند، متولیان شهری توجهی به توالت‌های عمومی زنانه دارند یا خیر؟

شاید گفتنش قبیح باشد اما چیزی از قبح واقعیت کم نمی‌کند، شاید مردان بتوانند پشت بوته ها و کوچه‌پس‌کوچه‌ها درمانی برای استیصال خود پیدا کنند اما از یک مادر یا یک زن چه انتظاری می‌توان داشت؟ توالت‌های عمومی زنانه بیش از هر چیز امنیت و آرامش خاطر را برای نصف جامعه شهری به ارمغان می‌آورند اما آیا برنامه‌ای دقیق و جامع برای این مساله وجود دارد یا خیر؟

” امیر ” پسر دیگری که دانشجوی دانشگاه آزاد ِاهواز است و تهرانی ست از عدم امکاناتِ تفریحی می گوید این را هم می گوید که مجبور شده در این گرمای کوفتی بخاطر کاراداری دانشگاهی اینجا باشد و این را بدبختی ِخودش می داند که شهر ِدیگری نتوانسته قبول شود یا انتقالی بگیرد، این را هم بدبختی ِخودش می داند که به اینجا آمده ، امیر می گوید نمی توانستم درس نخوانم و بیکار بنشینم یا بیشتر درس بخوانم و جای بهتری قبول بشوم تقدیر شاید همین بوده همین اهواز و بودن ِمن کنارش که تنها نماند و بمانم . [ با خودم می گویم چقدر پیش امیر ایستادم و حرف زدم …خدایا نکند آشنایی ما را با هم دیده باشد ، می دانید که جو ِاین استان چقدر خفه ست ؟چقدر من (ما) …؟ ]

آقایی میانسال که شباهتی ظاهری به زنده یاد پدرم [ آخ پدرم … ! ] دارد می گوید با اینکه اهواز مشکلات زیادی دارد امّا دخترم[ دوباره آخ پدرم … !]  نباید نادیده بگیری ایجاد پارک های محله ای و سالن های ورزشی و آموزشگاه های کامپیوتر و طراحی و زبان و موسیقی و یا نصب همین وسایل ورزشی در پارک ها را … آقای میانسال استدلال خودش را دارد اما من تنها آمده ام از مشکلات شهرم بپرسم و بنویسم ( الان هم که این ها را می نویسم تنها به این خاطر است که شبیه پدرم بود همین … چقدر احساساتی ام! )

 

(۲٫ گردش و کار و ُ / سینمایم آرزوست )

از ” بازار نادری ” بیرون می زنم به سمت  «کاوه» و «بازار امام » که می روم بین راه از دختری هم سن و سال خودم شاید آشناتر از چهره های دیگر می پرسم مشکلات اهواز را می گویی ؟ دختر با تعجب نگاهم می کند!!

می گویم دارم برای نشریه گزارش می گیرم ؛ “مینا ” همان دخترِهم سن و سال ِخودم می گوید دوست ندارد با من ِ خبرنگار حرف بزند، می گوید : توی این همه دزدی و اختلاس و هزار خلاف دیگر ، توی این همه مشکل و بیکاری ، توی این همه تحصیل در دانشگاه آزاد و هزینه های گزاف برای پدرم که حقوقش نصف شهریه ام هم نبود…  حالا که در خانه نشسته ام ، توی گردش ِسالم دلم می خواهد وُ جایی ندارم بروم/  فقط گفتن ِمن مانده ؟؟ یکی بیاید جمعش کند !

به من می گوید : بیکاری توهَم ، مگه تو چکاره ی شهری ؟ من هم می گویم : هیچ کاره ،گفتم که فقط دارم گزارش ام را می گیرم … لبخند ِکوچکی می زند . مینا می گوید من مشکلات خودم را گفتم که یک جورهایی به مشکلات شهر وصل شده اند تو همین ها را بنویسی هنر کرده ای ، باز هم به او قول می دهم که بنویسم ( قول ِسوم ام ) وای که توی این شهر چقدرسنگین می شود راه رفت ، نفس کشید، حرف زد ، نوشت ، سنگین می شود … [ این ها را خودم می گویم ، بی مشکلات ِشهر و  بی حضور ِهمیشگی ام میان ِآنها ]

پسری پایین تر از کافی نت می زند بیرون ، می دَوم تا از او هم بپرسم مشکل کجاست ؟( مشکل ِاهواز ) پسرکه تازه دوم ِدبیرستانش را در یکی از همین مدارس غیرانتفاعی که در این شهر زیاد دیده می شود خوانده ( این ها را خودش تُند تنُد ) ؛ می گوید : من جایی برای تفریح ندارم همین اینترنت ست و فیلم دیدن  و وب گردی و گیم نت ها ، همین زمین های فوتبال ِمحله ای ست و گاهی باشگاه ِورزشی الان هم آمده ام چند فیلم بگیرم از وقتی این کرونای لعنتی آمده در حسرت سینما رفتن  مانده ام ؛… از کنارش می گذرم ( از کنار سینما قدس ) و پسر ِدوم ِدبیرستانی ِعشق ِفیلم … و یادم میاد خودم هم شش ماهی ست به سینما نرفته ام.

و سعی کردم فراموش کنم سرعت اینترنت درکشورم و استان ام را که از افغانستان ِهمیشه درگیر ِجنگ هم پایین ترست ولی باز هم باید خدا را شکر کرد [ …کفر ِنعمت از کفَت بیرون کند ]

 

( ۳ . سفیدی ِ آسمان و ُ/ سبزی ِ فضایم آرزوست )

دستِ پیرزنی را هنگام ِعبور به سمت دیگر خیابان می گیرم درست جلوی بانک ملی و از او در همان فرصت ِکوتاه می پرسم مادر جان می دانی مشکل ِاهواز چیست ؟ او راحت با همان گویش  شیرین ِ بختیاری اش می گوید : « دا سیت چه بِگُم زِکُیِه بِگُم زِگاز ، اَو ، برق ، زِچه ؟ سی چه اِپُرسی ؟» به سمت دیگر خیابان رسیده ایم بی جوابِ قانعی  به سوال او، می گویم ننه هیچی… همین طوری پرسیدم .

راست می گفت پیرزن – گاز – ؛ همین دو سه روز پیش سه شنبه بود با چشم های خود دیدم خانه ای در « زیتون کارمندی »را که از گاز منفجر شد و ماشین آتش نشانی رفته بود خاموشش کنَد نمی گویم که از بی احتیاطی نبوده ، نمی گویم که خودمان هم برخی مواقع از کپسول استفاده می کنیم ، می گویم چرا ما که خود چاه های گاز و نفت داریم، گاز و نفت نداریم ؟

ما که شعور داریم شعارنداریم ؟ ما که مردم داریم مسئول نداریم ؟ ( ما که برعکس … )

آخر چطور می شود که تمام ِکشور از نفت و گاز خوزستان استفاده می کنند آن وقت سهم خوزی ها از این نفت و گاز فقط بیماری های تنّفسی باشد ، سهم شان مازوت باشد و دوده های سیاه بر صورتشان ؛ آیا کسی فریاد مظلومیت ما را می شنود ؟ … چه کسی از خود خوزستان شکایت می کند ؟ مردی که چشم به بودنش دارد یا زنی که رفتنش را نمی خواهد ؟ آیا خوزستان زنده می شود ؟

به قول آقای میم زمینه برای بروز خواسته ی مردم شبیه همان راننده ی تاکسی در شهر هست ؟ الان که این ها را نوشتم فقط « داغ ِسه شنبه خاکستریه » که دلم را می سوزاند ، خیلی سعی کردم با هر طیفی صحبت کرده باشم امّا دیگر شب شده و ماندن دختری چون من در این ساعت در خیابان برایم حرف که دارد … ندارد ؟ تا رسیدن به دلخواهم خیلی راه است تا آن موقع حتما پیر شده ام … راستی نمی دانم چرا در این وانفسای کرونا که همه چیز مثل سابق است فقط اتوبوس های عمومی اش را جمع کرده اند … به نظرم شلوغی آن ها کم از شلوغی و بی نظمی خطوط سواری چهارراه نادری و میدان شهدا و چهارشیر که نیست؟! هست؟!

گزارشم تمام شده اما یادم آمد که  نگفتم یکی از دوست داشتن های خودم هم این است که در اهواز فضای سبز بیشتر و گُل و گنجشک ببینم؛  نه اینکه با دیدن نخل های سر بریده نادری یاد بیایان های تفتیده بیافتم!!

– خواهرِکوچکترم مهندسی فضای سبز خوانده و من مدام با نیشخند می گویم مگر تو بیایی و این شهر را سبز کنی –  با اینکه گنجشک ها را غروبِ عصرها می شود در « پارک زیتون»  ببینم …

خسته و گیج از همه چیز و همه جا به خانه می روم ، پشت ِخانه مان همه ی این مشکلات را می توان حتّی با دو چشم ِکوچک دید ؛ در خیابان دختر همسایه اسفند دود می کند از کنارم می گذرد چادر سیاه ، روسری آبی و بلوز و شلوار سبز پوشیده ، صدا و سلام اش می کنم و از اسفندش برمی دارم و در آتش می ریزم ، لحظه ها، لحظه های سردی بودند برای من امّا خوشحال بودم که مردم شهرم را می شنیدم شان با گرمای محبت شان و صبر زیادی که همیشه دارند .

کاش مسئولین هم کمی گوش هاشان را قرض می دادند به همین مردم حیف که … همان حیف !

این ستون و گزارش اما تمام نشده ؛ منتظر نظرها وگفته های تویی است که آن را با صبوری خواندی  ، از دغدغه هایت و از هر چه که می خواهی نوشته شود بگو و برایم به رایانامه خودم یا اعتدال نخبگان بفرست.

 

دوباره قول می دهم بنویسم ، بچرخم ، بگویم و بشنوم … چرا که « تبار خونی ِگل ها مرا به زیستن متعهد کرده ست/ فروغ فرخزاد »

من که به تعبیرِ- مرادی کرمانی : « گناهکارم ،اعدامی ام ، چیزهایی که نباید ببینم را می بینم ، رازهایی که نباید بدانم را می دانم و حرف هایی که نباید بزنم را می زنم ، گناهکارم ، اعدامی ام ، مثل خورشید و ماه و تمام ِشاعران » ، من شاعرم !

 

(۴ . شهری پُر از راستی ام آرزوست )

گزارشم تمام شده درست ، امّا یادم آمد [ در دفتری که خودم مطالبی را گزیده می کنم از هرجا و هر کس] نوشته ای دارم که بی ارتباط با این سطور نیست ، می گذارمش برای پایان بندی ؛ …

« زرتشت به آنها که اشک می ریختند می گفت اشک های شما رودخانه ها و سیل هایی می شود برای روحی که می خواهد به خدا برسد ، راه را برای روح هموار کنید و اشک نریزید فقط دعا بخوانید « حالا دارم دعا می کنم به زبان ِخودم می خوانم مبادا که آموزگار ِبدی باشم زیرا که دوباره به تعبیر زرتشت : « آموزگار ِبد / گفته های ورجاوند را واژگونه می کند / و با گفته های خود راه و روش زندگی را آشفته می سازد / و ما را نه سرمایه ی گرانبهای راستی ونه دریافتِ اندیشه ی نیک باز می دارد / ای مَزدا ! / ای اِشا !/ دعای آرزو دیدن ِآموزه های خوب و شهری پر از راستی ، پر از مردمانی به هر رنگ و دین / که در ستایش ِخداوند لبخند می زنند ، خداوند رحمان و رحیم … «  [ قسمتی از گات های اوستا ]

 

( ۵ . داشتم اشک می ریختم نگو نمی خواندی / اهوازم آرزوست )

 نتیجه ی تو چیست ؟

اهواز را دوست داری ؟

با او می مانی که به خدا برسی یا می روی که دوباره به خدا برسی …

لبخند بزن ؛

خدایا ! … اهوازم آرزوست..

 

آذین بهرامی _خرداد۱۳۹۹

Azinbahrami1365@gmail.com

nokhbeganmis95@gmail.com

آخرين اخبار
پر بحث ترين
اینستاگرام نخبگان
محل كد آمار