آتش‌بس بی‌آغوش؛ شعری ضدجنگ برای مادرم ایران

سروده ای از آذین بهرامی

آتش‌بس آمد
نه چون دستی به آشتی دراز شد
نه چون کلامی از صلح
بر لبِ ترک‌خورده‌ی خاک افتاد؛
که چون پلکِ ترس
پشت دو چشم سربی،
وقتی هنوز
فرمانِ شلیک
در گلو
چسبیده بود

آمد
مثل عطسه‌ای حبس‌شده
در سینه‌ی سربازی
که نمی‌دانست
بترسد یا نفس بکشد

نه شاعری
در ستایش این سکوتِ سربازخورده
قلم برداشت
نه مادری
در آغوش بی‌وزن‌اش
کودکی را بازشناخت

فقط
سکوتی زرد
میان دو دهان دوخته
ایستاد
مثل پرنده‌ای گمشده
در میدان مین،
و نامش را
«آتش‌بس» گذاشتند

ما
در ستون‌های کج‌تابِ روایت
به‌دنبال حقیقتی گشتیم
که هنوز
در رحم خاک
خوابیده بود

نه
این صلح ِگچی
نه اشک را شست
نه خاک را
نه زخمِ نخلستانی را که هنوز
بوی سوختگی از گلویش برمی‌آمد

ما
زاده‌ی آژیر و اضطرار
با زخم‌هایی بسته و برافروخته
روز را می‌بلعیم
و شب را
با پلک‌هایی قفل‌شده
تماشا می‌کنیم
تا طلوعی که هرگز
در ما اتفاق نمی‌افتد

و هنوز
در زبان خفه‌ی مردگان
کلماتی هست
که از ترس ِتکرار ِجنگ
به شعر نمی‌آیند؛
کلماتی که در گلوی خاک می‌پیچند

کودک
در خاکریز نقاشی‌اش
با تانک‌هایی آبی بازی می‌کرد
خورشید
کلاه‌خودی قرمز بر سر داشت
و درختان
با پوست‌های چاک‌خورده
هیچ کودکی را
به سایه نمی‌بردند

مادر
در خانه‌ای بی‌پنجره
قابی را می‌آویخت
که هنوز
جای گونه‌ی پسرش
بر شیشه‌اش
داغ بود

لحظه‌ای
از پنجره‌ی خیال
کبوتری پرید
و ما
با سادگی استخوان‌هایمان
باور کردیم
صلح آمده است

اما تو
ای صلح!
ای واژه‌ی گریان بی‌پناه!
بر نیزه‌ی توافق بالا رفتی
و در پرچمت
بوی خون مانده بود

تو
نه پیام‌آور آشتی
که پژواک خالیِ پس از انفجار بودی؛
تبِ سردِ زخمی
که خود را خشک کرد
نه درمان.

و من
در اتاقی بی‌روزن
برای آینده‌ای بی‌دست
دست تکان می‌دهم؛
بی‌آن‌که بدانم
آیا کسی
از آن سوی ویرانی
نگاهم می‌کند یا نه

باد می‌وزد
نه برای لرزاندن برگ
که برای گرداندن پرچم خاک
بر بام خانه‌هایی
که دیگرنفس نمی‌کشند

و در خواب نخل‌های سوخته
مادری با دهانی دوخته
لالایی‌ای را
زمزمه می‌کند
برای نوزادی
که تنها
در رؤیای زمین
نفس کشید

۰۴/۰۴/۰۴
۱۹:۳۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا