آه سلطانمراد مفلوک!صدای بیکاری یک نسل را می شنوم؛صدای آلودگی استان و اهواز را ...

سیزدهمین نفر من بودم ! نوشته ای از سعید آژده

سعید آژده
تاریخ انتشار: چهارشنبه 8 فروردین 1397 | 13:38 ب.ظ
سیزدهمین نفر من بودم ! نوشته ای از سعید آژده زمان مطالعه: ۳ دقیقه من برای صد سال آینده عشق می ورزم شعر می گویم حرف می زنم…آن ها فقط چشمان مرا می بینند… نخبگان / سعید آژده : اکنون وارد اولین دقایق هفتم فروردین زادروز میلادخود شده ام…روزی که بقول فروغ : ((مادرم به درد رسید و من متولدشدم…..)) روزی که دوست نداشتم به این دنیا بیایم و […]
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

من برای صد سال آینده عشق می ورزم شعر می گویم حرف می زنم…آن ها فقط چشمان مرا می بینند…

نخبگان / سعید آژده : اکنون وارد اولین دقایق هفتم فروردین زادروز میلادخود شده ام…روزی که بقول فروغ : ((مادرم به درد رسید و من متولدشدم…..))

روزی که دوست نداشتم به این دنیا بیایم و برای همین سخت گریه های من بوی جبر و نارضایتی داشت نمی خواستم به این جهان بیایم اما آمدم…سخت و دردناک…مادرم عجیب میگریست…سالهای نخست جنگ بود…بیمارستانها پر از مجروحین بودند ..امکاناتی نبود و مردن مالیاتی نداشت….

من در همین خانه که اکنون دارم برایتان مینویسم به دنیا آمدم درست در همین نقطه که دستم روی کاغذ می چرخد ،زنی به سخت ترین درد خویش رسید و بهشت ارزانی مادران شد…../پشت برج/مسجدسلیمان/کمربند چرکین پدر را به آب گرفتند و به زور به خورد مادرم دادند تا کودک فارغ شد….!!

من به ناگهان به این جهان آمدم گویی تا قبل از آمدنم جهان چیزی را در خود کم داشت…..!

یا نه بهتر بنویسم این شهر انگار مرا کم داشت  تا به دردسرهای آن اضافه شوم ! و همیشه پسر شلوغ مادرم (ام آی اس )،شوم….جهان چیزی در مسجدسلیمان کم داشت …. جهانی که در یک شهر کوچک با اختصار سه حرف  ام آی اس خلاصه می شود…..جهان که در حجم کوچکش از گریه های آن شب من رنجید و دلش برایم سوخت که  شهر در یک شب  صدها شهید داد ….!

نوزاد درشت پسری بود که اولین لبخندم را به چهره ی مادرم زدم… مادرم تا قبل تولدم سه دختر آورده بود و نوزاد پسر بعد از سه دختر سخت برایش شیرین بود……

یک شهر انگار منتظر من بود آن شب…آن شب که شهر خاموش از شهادت عزیزانی شد که داغ آن ها برای همیشه بر دل شهر ماند… اما من درست و دقیق از لابلای همه شیون ها به شهر آمدم که شاعرش باشم… شهر بی شاعر…شب بی ماه است من اما نمی خواستم ماه کسی باشم…من نمی خواستم ستاره هیچ آسمانی باشم من می خواستم  در عدم باشم…نیست باشم هیچ باشم اما  از درسهای آن هیچ ندانم… من به این جهان نا خواسته آمدم …..درست زمانیکه افراطی ها آن زمان غالب بر قلب شهر بودند … من اما که آمدم   دقیقا در  دو دهه بعد ،قبیله شان را به آتش کشاندم…و تحجر از شهر گریخت!

اما من گویی نمی خواستم به دنیا بیایم…نمی خواستم…!نمی خواستم…!نمی خواستم…!

((من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد بدین دیر خراب آبادم. ….حافظ))

?موی گرگ و مهره ی چشم را بر سنجاقی کردند و به کنج بازوم بستند …زیر سرم اندکی نمک و اسپند گذاشتند با پنجه ی گرگ! تا شیاطین دورشوند…….
من لال بودم…وتنها  مبهوت نگاه میکردم…. بقول سهراب:(ما هیچ ..مانگاه!)

من میان بمب و خمپاره به این جهان تبعید شدم…پدرم آدم از بهشت رانده شده بود و من بایستی مانند تمام برادران و خواهرانم جور این را در جبری نابرابر بدهم…من ملک بودم و فردوس برین جایم بود…آدم آورد بدین دیر خراب آبادم….

 نه! من میان صدای خمپاره و مسلسل به این جهان ناخواسته خندیدم…چند خانه اینطرف تر یازده نفر باهم در یک دقیقه شهید شدند و نفر دوازدهم سلطانمراد بود که وقتی به خانه آمد با این حادثه مواجه شد آنقدر جیغ کشید تا دق کرد و دوازدهمین نفرهم مُرد…

سیزدهمین نفر گویی من بودم که چند خانه اینطرف تر روی دست پدرم بودم…
خانه روی ما خراب شده بود و پدر خودش را روی من و خاله ی کوچکم انداخت…تا مازنده بمانیم و خودش پیشمرگمان شود…پدر جانباز گشت و ما ماندیم…عید پارسال خاله ام که آنروز با من نجات یافته بود …پرواز کرد و به ابدیت شتافت…پدر هم سالها قبل رفت…من ماندم و شهری که شلوغ از تنفس های من و کسان من بود…..راستی من که بودم!؟
من ،هزاران نام از جوانان شهر بودم، نام من نام همه ستاره های شهر بود که همگی “سعد ” نام داشتند!

حالا من مانده ام با دوچشم درشت سیاه!که همچون کودکی کنجکاوانه به جهان مینگرم…هنوز هم صدای موشک و راکت و خمپاره در گوشم فریاد میکشد…هنوز هم صدای سلطانمراد مفلوک را میشنوم که بر جنازه ی عزیزانش جیغ میکشد…صدای بیکاری ی یک نسل را میشنوم…

صدای محرومیت شهرم مسجد سلیمان  و آلودگی اهواز  و استانم را ….صدای تبعیض و تباهی…صدای فقر و فلاکت…

من برای صد سال آینده شعر مینویسم حرف میزنم..اطرافیان من فقط چشمان مرا میبینند…چشمان سیاه کودکی که هنوز هم راضی بزیستن نیست…اما هنوز به پایان خویش نرسیده ام که این بازی هنوز ادامه خواهد داشت…..اما می مانم…و جهان را کوچک از سرودن میکنم و میمیرم….

سعیدآژده بیست وسه دقیقه ی هفت فروردین هزار و سیصد و نود و چهار شمسی

برچسب‌ها: ,
آخرين اخبار
پر بحث ترين
اینستاگرام نخبگان
محل كد آمار