و بَعدِ اندکی سکوت ! سرنوشت خود را مرور کنیم . وقتی کنار درختان بلند گورستان در برابر مزاراو در این غروب غم انگیز نشسته ایم و عصر کوچک هستی بزرگ را ورق می زنیم .و این گونه ضرورت غمناک مرگ دوستی را که اینک در میان ما نیست تحمل کنیم .
” با صدای شکسته بالی / که نمی دانم به کدام گور می افتد / چقدر ستاره می سوزد / روشنایی آشفته را / چقدر لب از لب وا نمی شود . “
مجهز شویم تا به نگاه خود معنای دیگر دیدن را بیاموزیم . و مرگ را مساوی ماندن تلقی کنیم ، اگر چه در میانه نباشیم . و آماده شویم تا تمام روح خود را به کوه بسپاریم تا طبیعت تن تحول طبیعی را ویران کند .
پیام مرگ در این زلزله ی مبارک تحولی است که تا هستیم تمام خود را سطر به سطر مرور کنیم زیرا در زمان معمول نمی توانیم برای دیدن و فکر کردن جایی در ذهن خود پیدا کنیم .
” دانستم این نسترن / دیوانه ترین رنگ از سپیدی هاست /
خطا نمی کند چشمم / تا ظهر این ایوان خاک خواهد شد /
این گونه که بازو به بازوی من است ”
دیوانه ترین رنگ از سپیدی ها مرز نمی شناسد ، تولدش این جهانی نیست . عیار زبان معیار مشخصی ندارد . غنای شعر سهمی در زبان و سهمی در زمان دارد . چون شاعر حضور انسان را در شعر جست و جو می کند .
اینک زمان کشف لحظه های ناب در خلوت کلمه است . که می توانیم جهان را زیر سیطره ی نگاه خود داشته باشیم . و حضور بزرگ اضطراب ناگهانی مرگ را معنا کنیم . درد ناک است دانستن و فهمیدن مرگ ، چیزی که در تاریکی آغاز می شود و در نور حقیقت آن آدم را کور می کند ! و دور می کند از سرشت گول و سرنوشت مجهول ،
مرگ رستم اشارت های آشنا ست ! بشارتی برای یک طلیعه ی بزرگ در طلوع چشم وقتی افق در برابر ما سیاه می شود .اینک که مثل نور در میان دو تاریکی قرار داریم . این حرکت را قلمرو دانائی انسان قرار دهیم برای وقتی که در تنهایی و در تاریکی است . از مسیر طبیعی زندگی خروج می کند تا در خیال و خلسه عروج کند به سمت بیکران هستی
تا به درک عظمت روح برسند و به خود بیایند به گونه ای که ” مرگ بیرون با مرگ درون انسان برخورد کند . ان سان که زندگی با رستم کرده است ! تا ” عشق در تبسمی دیگر گریسته شود ” و حنجره ی بهار در تب شقایق بسوزد .
اتفاقی میان دیدن و میل دیدار در ما بیدار می شود تا در خلوت لحظه ها اشک بریزیم . و فروتنی درختان را با سایه های بلندِ بالای سر حس کنیم و معصومیت شاخه های جوان را به تماشا بنشینیم .
و آرام آرام هراس هر روزه را از خود دور کنیم و پرنده تر از خیال به بلندای تفکر خود سفر کنیم و شکوه خود را در معرض دید دیگران قرار دهیم . و بحران ناشی از زندگی مدرن را به تجلی آب و پرتو درخشنده ی آفتاب بسپاریم تا زیر گستره ی نگاه نافذ شاعران و هنرمندان اهواز جهان مرگ را معنا کنیم .
” همیشه نامی از آفتاب / بر گُرده اَم می سوزد / شفاعت دریاست خاکسترم / بر می خیزم از کبود شانه ها / در تابش رنگین کمان ”
اینک رستم از تماشای تابش رنگین کمان محروم مانده است ! ستاره هایی که بخت خواب زده ی ما در آسمان هستند . پاشندگان نور میان تاریکی و طبیعت ، یعنی کتاب باز خداوند در جهان هستی .
و مرگ ، ترانه ی ناخوانده ی همین کتاب باز در طبیعت است . و من لال از تکلم این خوانش که مرگ اهل هنر را چگونه تفسیر کنم ؟ که شریعت رفتن برای اهل طریقت است . رستم اله مرادی و سیروس راد منش و دیگرشاعران سفر کردگان بیداری هستند که راه را برای اهل کتاب هموار کرده اند تا جهان را گرفتار حیرت کنند !
” مرا مشتاقی خویش احاطه می کند / به سوزی دیگر شب /
که فرود می آید از گیسو ”
اهل کوچ برکت بیداری در چشم های ما می ریزند تا ظلمت نگاه ما از نور پُر شود .و از دیدن تبسم ساده ی یک کودک بی نصیب شویم . و در حیرت یک صدا و یک نگاه مات و اززندگی کات شویم . و صدای ساز بی پناهی را بشنویم .
” بر ساز بی پناهی می نشینم / در شیوع شب / چقدر تابوت /
در گیسوان بید است / کنار رود به جامه ی ستارگان ” می ریزد .”
اینک زیر ضربه ی مرگ هستیم . چقدر تابوت / در گیسوان بید است تازیانه های آگاهی در کتف های ما فرود می آید . تا نفس های رفته ی دوست را که آرامش محض بود در خود بیدار کنیم .
و هم نفس با دوست تا ادامه ی این راه نیمرخی از سپیده و بال بسازیم و قدرت پرواز را حول هوایی جست و جو کنیم که حرکت ما را به کمال نزدیک کند .
همه ی ما به هجرتی از درون به درون نیاز داریم .. همگان تن به اتفاقی خواهیم داد که هرگز منتظر آن نبوده ایم ! اینک شعر و کتاب ” به نفع رویا ” را روایت کشف و شهودهای بی قراری و تنهایی خود کنیم . تا معرفت را شکار کنیم .
” به چهره ای بی فصل / هزار دستانه ی رویا در فراسو /
به طعنه بر خندق های راه گاه / با تکیه بر عطر سایه ای /
تنی پروانه و چشمی نیلوفر “
اکنون بخشی از زخم های نهان خود را روی شانه های کولیان در راه بگذاریم تا به آن سوی دشت ها پرتاب کنند . و طلوع یک حرکت را با رد گوزن های سرخ در آغوش خاک آغاز کنیم . و رویای نهفته ی خاک را به تکانی مبارک دعوت نمائیم . و با چشم نیلوفر به خندق های راه فکر کنیم .
سر انجام ماه لبریز از سخاوت را با تکیه بر عطر سایه ای در وسعت اندک زمین روی شانه های دور ترین ستاره بنشانیم و روی هیبت آب صف به صف صورت مرگ را معنا کنیم تا کنار اندکی از ماه بخت خود را میان فاصله ها سپید بخوانیم .
شکل افق دارد / آغوش لاله ها / نه این جا ، هر جا / رابطه ای با دشت پُر / لاله می شود / من لال می شوم .
منصور خورشیدی