به بهانه 21 آبان سالگرد میلاد نيما

طنازی های نیمایوشیج؛ نوشتاری از دکتر احمد سیف

دکتر احمد سیف
تاریخ انتشار: چهارشنبه 21 آبان 1399 | 12:18 ب.ظ
طنازی های نیمایوشیج؛ نوشتاری از دکتر احمد سیف زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه اعتدال نخبگان/ مقاله زیر را دکتر احمد سیف-استاد مازندرانی دانشگاه  استافوردشایر انگلستان- برای انتشارفرستاده است. کار گرانقدر دکتر سیف را ارج می نهیم که در خارج از میهن نیز به شعر معاصر ایران می اندیشد. « من نمی دانم چه جواب بدهم وقتی که به من می گویند:‌مبارک باشد! بدون این که قبلا دانسته باشند […]
زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه

اعتدال نخبگان/ مقاله زیر را دکتر احمد سیف-استاد مازندرانی دانشگاه  استافوردشایر انگلستان- برای انتشارفرستاده است.

کار گرانقدر دکتر سیف را ارج می نهیم که در خارج از میهن نیز به شعر معاصر ایران می اندیشد.


« من نمی دانم چه جواب بدهم وقتی که به من می گویند:‌مبارک باشد! بدون این که قبلا دانسته باشند من خوشحالم یا بد حال. درصورتی که اگر من بد حال باشم، مثل است که به من بگویند تلخی ها و تالمات زندگانی تو به تومبارک باشد. این دوستی است یا دشمنی. یا سفاهتی که به هر دو آلوده شده است..»
(‌نیما، نامه ۱۳ فروردین ۱۳۰۸، نامه ها،‌ص ۳۰۷)

نکته سنجی های نیما در این نوشته ها در برگیرنده‌حرف های بسیار اساسی است. گاه شمشیر لخت و برانی را می ماند که تیزی آتش را دارد. خواب پران است. به این نمونه بنگرید:
« می گفت آن شاعر،‌ در هر بیت، یک تابلو مجسم کرده است.خوب باشد، ولی،
مثل این که شعر باید نقاشی باشد وهر چه بیشتر، بهتر» ‌( شعر، ۲۳۱)
و یا  نگاه کنید به این عبارت ساده که با همه سادگی،  زیباست.

«  البته ما آن حکایت را در نظر نداریم که آن مرد با نداشتن خط و سواد، دردکان عینک فروشی، عینک ها را نمی پسندید، برای این که با هیچ کدام نمی توانست بخواند!  » ( شعر، ۴۱۴)
من در این مختصر، قصدم جلب توجه به طنازی های نیماست و منبع من نیز مجموعه نامه هائی ست که به همت سیروس طاهباز در دستری علاقمندان قرار گرفته است. بااین همه، گفتن دارد که دربعضی از نامه ها،  تصویری که نیما از خویش به دست می دهد، تصویر مردی است خسته وروحیه باخته، اخمو و بداخلاق که نمی داند باخود و جهان خود چه باید بکند. در عین حال،‌ در موارد دیگر، با طنز پرتوانی روبرو می شویم که هنوز با گذشت این همه سال و این  همه‌ تحولات، هم چنان شیرین و بدیع اند.

اجازه بدهید ابتدا، چند نمونه بدهم از نیمای خسته و روحیه باخته.  برای مثال،  در نامه ای به برادرش در ۱۳۰۵ می نویسد، « نه کار دارم و نه پول. به خیال افتاده ام مزرعه ای را که از پدرم به من رسیده است بفروشم. زیرا نه زارع هستم ونه می توانم دست رنج زارع را بخورم. می خواهم کسب کنم ولی تصمیمی دربین نیست……یک تکه فلزگداخته، شخص را از هر حیث آسوده می کند. این بهترین معامله است. از این معامله اگر بخواهم بگذرم چاره این است که ناچار به قفقاز بیایم… فکرم خیلی مغشوش است». و یا درنامه دیگری به تاریخ ۲ سال بعد، در ۱۳۰۷ به یکی دیگرمی نویسد، « به نظرم می آید، در ته چاهی افتاده ام ووطنم را مثل آسمان بالای سرم می بینم»            (نامه ها،‌ ۲۴۷).

با این همه، در لابلای همین نامه ها، آدم به قطعات و تکه هائی بر می خوردکه به باور من نمونه های درخشان طنز پردازی اند،  به واقع ، طنز پردازی تراز اول که نمونه های دیگرش را من تنها در« چرند پرند» استاد علی اکبر دهخدا دیده ام که بلاتکلیف رهایت می کند. نمی دانی باید بخندی یا به حال خود وروزگارت گریه کنی.

به عنوان مشتی از خروار، از عکس العملی که ادبای رسمی ایران به کارهای نیما نشان دادند بیش و کم باخبریم ولی زنده یاد شاهرودی نقل می کندکه در زمانی که ملک الشعرای بهار وزیر فرهنگ بود، یک روز نیما به او گفت:
« به وزارتخانه که می آ ئی شعری نو توی جیبت نگذار. گفتم : چرا؟ گفت، اگر خدای نکرده مامور دم در بفهمد که شعر کوتاه و بلند در جیب داری هم شغل مرا ازدستم گرفته ای و هم خودت شلاق خورده ای. برای احتیاط هم شده، همیشه در جیبهایت قصیده های بالا بلند پنهان کن که لااقل از بلا در امان بمانی»( یادمان، ۱۶۳) .

با این وصف درنامه دیگری به طعنه می نویسد، « خنده ام می گیرد از آنهائی که در کنارو گوشه می شنوم بمن می گویند:روسو! هوگو! چه ضرری داردکه من خودم باشم ؟» (‌نامه ها، ۴۷)  و یا مثلا، حال وحالت دوست جوانی را مجسم بکنید که با شناختی که از نیما دارد و از عشق دیوانه وارش به طبیعت هم با خبراست در نامه ای برایش از « آب وسبزه و بادودرخت » می نویسد ولی گویاخوب نمی نویسدو  آنوقت در  پاسخی که از  نیما می رسد،  می خواندکه « جوان هستی، می توانی به هر طرف شوق پیدا کنی. اما بهتر این بود، دوست من ، بجای این که روی قالیچه بنشینی وبرای من چیز بنویسی، روی تخته سنگ ها می نشستی، تا طبیعی تر باشد»‌ ( نامه ها، ۴۹)

واما،  از نکته سنجی و حاضر جوابی نیما . مرحوم علی دشتی  در جوانی روزنامه ای داشت وحتی در ۱۳۰۵ فصلی از داستان بلند «‌حسنک وزیر» نیما را در چند شماره آن نشر داده بود.  سالها بعد که علی دشتی به مقامات حکومتی رسید و سناتورشد، همانند شماری دیگر از سنت طلبان وگذشته پرستان ، هرگز از مخالفت با ادبیات مدرن که با نام نیما جوش خورده بود، باز نیایستاد. از جمله در مصاحبه ای با مجله کاویان به نیما بسیار دشنام داد. مخبر مجله که می خواست حریف ( نیما)  را بشوراند متن مصاحبه را به نیما داد و جواب خواست. ولی، نیما گفت:

« هرچه هست شعرهای مرا در « دستگاه» ماهور وسه گاه و « دشتی» نمی شود خواند» ( یادمان، ۱۴۸).
از طرف دیگر، نیما برای دوستان تعریف کرد که وقتی در « کنگره نویسندگان» شعر می خواند، بدیع الزمان فروزانفر را دیده بود که زیر میز رفته و می خندید.و به دور و بری ها می گفت: چطور این مرد نمی فهمد که شعرش وزن وقافیه ندارد؟ (‌یادمان،‌ ۱۶۳). و من الان که سعی می کنم آن صحنه را به کمک تصویری که آل احمد از آن به دست داده است،‌ در ذهن خودم مجسم بکنم،  بی اختیار خنده ام می گیرد : روی میز خطابه شمعی نهاده بودند و نیما در « محیطی عهد بوقی» « آی آدمها» یش را  می خواند.سربزرگ وطاسش هم برق می زد و گودی چشمها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزه تر می نمود و به راستی،  تعجب داشت که این فریاد ازکجای این آدم لاجون در می آمد ( یادمان، ۲۲۸) و در این فضا، دنبال فروزانفر می گردم و می بینم مثل بجه ای بازیگوش، در  زیر میز با قیافه ای شیطنت آمیز، دست روی شکم گذاشته وتو گوئی دارد به به قهقهه خندیدن تظاهر می کند.

پیشتر نمونه ای  به دست دادم از جواب نیما به یک دوست جوان، و حالا مجسم کنید، مخاطب این نامه را که نمی دانیم کیست، چه کیفی باید کرده باشد وقتی این نکته را در نامه نیما می خواند:
« قطعه « لبخند» شمارا خواندم. این قطعه مثل اطفال که قایم شدنگ می کنند، در میان کاغذ پاره های من گم بود و همینکه آن را پیداکردم ازخنده داشت می ترکید!»    ( شعر، ۲۱۵)
و یا مجسم کنید، دوستی راکه احتمالا برای خودش می داند  که از کدام کار نیما، بیشتر خوشش می آید و برای آسودگی خیال خویش از او نیز تائیدیه ای می طلبد با پیش کشیدن همین پرسش، و آن وقت در جواب می خواندکه :
« می پرسید کدام اثر من بهتر است؟
آنکه هنوز ننوشته ام. یادر فکر نوشتن آنم…» ( شعر، ۲۴۰)

این پاسخ کوتاه، چه ها که نمی گوید از اندیشه و دور اندیشی نیما، از باورش به تکامل و از اعتماد به نفسش برای بیشترو بهتر کار کردن خودش، از توانائی و آمادگی اش برای یادگرفتن و بهتر و بهترتر کردن کار.
در جای دیگر از «‌آدم های ناشی» و « ماله به دست» که بنا نیستند سخن می گوید (شعر، ۹۷) و جای دیگر در پاسخ به پرسشی مشابه که « آیا همه شاعرند»، می نویسد، که اگر چه پریشان و مضطربم، مختصر جواب می نویسم . و بعد، اشاره می کندکه  «‌در خانه ای که بچه زیاد است و بنا هم کار می کند،‌ابزار دست بنا به دست بچه ها ست» و سپس در عالم هنر، هم « همین را می بینید».

و ادامه می دهد، «‌در بیشتر خانواده های اشرافی یک پیانو در گوشه یک اتاق معطل است. بیشرجوان ها ویولون می زنند و آدمیزادی نیست که نخواند. اما نه هم کس پیانیست است و نه همه کس ویولوزن». این جماعت، به گفته نیما، « فقط ابزار کار» شاعر و هنرمند را در دست گرفته اند. و کمی بعد در خصوص کسانی که فقط به « لفظ» مقیدند، نیما آنها را کسانی می داندکه در« پوست شیر از زبان گور» سخن می گویند و یا در باره کسانی که بافرم کلاسیک کار تازه می کنند، این نکته سنجی بدیع را دارد که  « آدم از کار آنها یکه می خورد. مثل اینکه آدم مصنوعی حرف می زند. ».  در کارهای این جماعت، ‌« همه چیز تازه است، اما یک چیز گم شده و آدم را گیج می کند. می بیند، گرگ است و باید گوشتخوار باشد، اما نوک دراز دارد و دانه بر می چیند» (‌شعر’ ۶۴-۲۶۳).

یا بنگرید به این نکته ساده که  به سادگی بیان شده است ولی زیباست و پرمعنی، آن در ساده است که در وهله اول، آدم حیرت می کند و بعد، کمی که دقیق می شوی، می بینی چقدر معنی در همین عبارت ساده نهفته است که اساتید پرمدعای ادبی ما هنوز هم تو گوئی انگار درک نمی کنند.  نیما می گوید، « کسی که می گوید: هنر این است و نه جز این که در هزار سال پیش بوده، حرفی درست می زند» ولی، این سخن، دنبالچه ای نیز دارد، « برای هزار سال پیش»  ولی اگر همین کس می خواهد با « سلیقه ی بیگانه با کار و لیاقت کار» سلیقه و نو فهمیده ی دیگران را کور کندو در راه رسیدن به این هدف، « کار دیگران را به رخ عوام و از خود ساده لوحتر و یا مغرورتر می کشد تا ملاک حرف خود را از راه سلیقه و دماغ آنها بدست بیاورد» چنین کسی، « هنرمند نیست. دلال ناراضی آب و نان است » که به جائی نخواهد رسید چون « خود را در زمان خود بجا نمی آورد»  ( شعر، ۲۹۱).

در جای دیگر از « غوره نشده هائی » حرف می زندکه خودرا « با قیر رنگ داده ومویزی می کنند» و به هرکدام که بر می خورید« نظریه نویسهائی هستند». تا این جا البته که اشکالی ندارد ولی وقتی کار از روی واقعیتی نباشد، « یک نفرهائی » را می بینید که به راستی عجیب و غریب اند: و سپس،  از « یکنفرهائی » سخن می گوید که هرکدام هم خنده آدم را در می آورند وهم گریه‌ آدم را. یک نفرهائی که « اژدهائی را از دنب آویخته و خودشان سر اژدها شده اند تا کدام آدم چشم و گوش بسته پا روی دمشان بگذارد». یک نفرهائی که شبیه به دیوانگان به بن بست مانده « سر به دیوار می کوبند و میل بازگشت ندارند».

یک نفرهائی که « دم گاوی علم کرده و خودشان تنه میمون شده اند» تا روی دم آنها چه روزی باشد که دیگران سوار بشوند و «خالی از این خیال که میمون تاب کشیدن این همه سوار را ندارد». یک نفرهائی-  که آنها را « گرته برداران» می خواند  – که اگر چه « اصل » را رها کرده اند ولی « شوق مهوعی دارند برای برخ کشیدن هر چه که از هر کجا بدست آورده اند». یک نفرهائی که « سیخ برای چشمهای دیگران شده اند» و « همه ی چشمها را کور می خواهند تا این که کسی بکوری خودشان پی نبرده و نفهمد که با چشم دیگران در هنر بعضی دیگران می بینند». یک  نفرهائی که « هم امرؤالقیس بودند و هم شکسپیر و هم کسان دیگر» . و از همه زیباتر و دردآور تر،  « خودهائی می بینید که هرکدام مکتبی هستند. چنانکه در تهران دیدم جوانی را که خودش ماتریالیسم دیالکتیک بود»   [ شعر، ۰۳-۳۰۱]. و بعید نیست همین خود- مکتب بیندگان بوده باشند که به قول نیمابه نقل از یک رساله‌ دیگر، « زمانی ما مارکسیست ائی داشتیم که می گفتند: راه آهن های ما بورژوازی هستند. باید آنها راخراب کرد. راه آهن های نو ساخت» (شعر۴۰۱).

و حتی اشاره می کند به موردی دیگر، که خود او در این روزهای روشن در کوچه و بازار به جوانی بسیار گردن کلفت برخورده بود که می گفت، «‌ من جان ندارم، جز ماده هیچ چیز در دنیا نیست. من مدتی است که فویرباخ! شده ام!» و نیما به طعنه می گوید، ما نفهمیدیم چرا مارکس یا انگلس نشده بود…..با دلسوزی و التماس به او گوشزد شد « از این خیال بگذر، برادر جان اقلا قبول کن ماشاالله قوه داری. آیا در حال فویرباخی تو، قوه هم درکار نیست؟ بالاخره قبول کرد. به شرط اینکه اگر وقتی برای کسی کاغذ نویسی می کند، کلمه ی« جان » را که فضولی کرده و به جلو می آید در پرانتز نگاه بدارد » ( شعر، ۴۰۲)

طنازی های نیما فقط در مورد هنر و هنرمندان نیست که جلوه گری می کند. در باره بارفروش [ بابل کنونی] ، این نکته سنجی را دارد که « شهر کوچک قشنگی است» ولی ، « چیزی که هست، ” ارژنگی ” ندارد و “‌نیما” برایش زود است»‌ ( نامه ها، ۲۶۰). در نامه دیگری از کسی در بارفروش صحبت می کند که کتاب زیاد دارد ولی به نیما قرض نمی دهد و نیما به دوست مشترکی شکوه می کند که « پیش او سابقه‌دزدی هم ندارم و اگر بخواهد سند می دهم» و اضافه می کندکه این عادت مردم است و وقتی با جهالت هم قاطی می شود  این می شود که « وقتی کتابی را از آنها می خواهند گمان می برند آنتیک است ومن آنتبک خرم» و بعد، در همین بارفروش، که شهر کوچک قشنگی هم هست ولی « یک نفر هست که زگیل صورتش را آنتیک می داند. از این قرار بارفروش شهر نیست، موزه است مملو از آنتیک»‌ ( نامه ها، ۲۹۵). از شخصی نام می برد که « تاریخ دیلم را که  دررشت چاپ شده و « پنچ قران ارزش دارد»  می خواهد در ازای بیست تومان « از روی لطف » به نیما امانت بدهد چون کتاب را «‌آنتیک فرض می کند» ( نامه ها، ۲۹۵).

از عادات ما ایرانی ها در ایام عید دل پرخونی داردو به خصوص از روبوسی ها. می گوید این « نه معنی عشق است، نه معنی عقل. فقط می گویند، عید است» . و همین ادعا کافی است چون در این موقع،‌ « به دروغ فیل را سوار پروانه می کنند» تملق، « گاو را به پابوس رتیل می برد. در مطابع چاپ می زنند و در مجالس می رقصند. نمی دانم برای کدام شادی. معرفه الروح معاصر در این دو کلمه است. روح شان پست می شود و شکم تا چند روز معمور» ( نامه ها، ۳۰۸)
در این چنین فضای فرهنگی، تعجبی ندارد که ،  « بدبینی من بقدری ست که شخصا از خودم می ترسم» ( نامه ها، ۳۳۷) و یا، از سوی دیگر، « هر ماه که می گذرد منتظر گذشتن ماه دیگر هستم. مثل این که از زمان طلبکارم»‌ (‌ نامه ها، ۴۹۹).

و لی جان به جان نیما که بکنی، شوخ طبعی دارد توام با نکته سنجی.  در نامه ای به بهمن محصص داستان خبرنگار جوانی را باز می گوید که می خواست در باره نیما « مطالب بکری » را جور کندکه دیگران نکرده اند ونیما می گوید باید به این جور جوانها کمک کرد. جوان به نیما می گوید، « چطور است در شرح حال شما اسم شما را با اسم دیگر عوص کنم؟». حال آن جوان را مجسم کنید وقتی نیما به او می گوید، «‌ابتکار شما کامل تر می شود اگر چنانچه عکس مرد ناشناسی را هم بجای عکس من چاپ بزنید.» ( نامه ها ، ۶۹۸).

در باره شعرهای چاپ نشده خودش دلهره عظیمی داشت ولی این جا نیز دست از شوخ و شنگی بر نمی دارد. « بعد از من هم کی می داند به دست چه کسی خواهد افتاد. اگر همه به دست نااهلی بیفتد، یقین داشته باشید عنقریب شاعربزرگی طلوع خواهد کرد. یا ممکن است بقالی ها بخرند، برای پیچیدن آت اشغال خودشان و چون سفید نیستند به کار قنادها نمی خورد که پاکت درست کنند…». وبعد، چه زیبا می گوید که  « چه رنج بزرگی است، دوست من ، وقتی که آدم باور نکند» (‌شعر، ۲۸۱).  با تمام این اوصاف، بر خلاف آنچه در نگاه اول به نظر می رسد، نیما سرشار از زندگی است و امید به زندگی، « توفیق واقعی برای کسی است که کارش را می کند نه برای کسی که می گوید کارم را کرده ام»  ( شعر، ۳۴۸) و یا در  مقدمه ای که  بر مجموعه شعر شاهرودی نوشت، از هدف مندی زندگی به این صورت حرف می زند: « کمان داری که متصل تیر به چله‌ کمان می گذارد وهدفی ندارد حقیقتا چه کار خل خلی ای را انجام می دهد.» و اشاره می کند که «  در قطعه « حکایت» شما به دنبال همین فکرها رفته اید» ( ص ۳۵۳)

و جان به جان نیما هم که بکنی، نو گرا و مدرن است و هیچ فرصتی را نیز برای نشان دادن نوگرائی خویش از دست نمی دهد. برای نمونه، در برخورد به  عالیمقدارانی که با زبان گذشتگان سخن می گویند: می گوید،‌« این عالیمقداران که همشان مصروف به حرف زدن با زبان گذشتگان است در عالم سبک شناسی همه سبکها را بلدند اما سبک زندگی کردن را بلد نیستند! کارشان حرف زدن به زبان مرده هاست تا به آخر عمر و همین هنر آنها است…… هنر این طور از زندگی روگردانیده‌ آنها با همه فصاحت و بلاغت بکار همان گذشتگان یعنی عالم مردگان می خورد ومعلوم نیست با این بیزاری از زندگی وتحقیری که نسبت به آن دارند، پس برای چه زنده اند» ( شعر.۳۶۰).

با همه این حرف و سخن ها، خط و مرزها را قاطی نمی کند. به تعریفی نیمائی از سیاست، یعنی، درد دیگران داشتن، نیما ، به اعتقاد من، اگرچه یکی از سیاسی تری شاعران فارسی زبان است ولی در عین حال، در مقدمه ای  بر دفترشعر شیبانی، این نکته ظریف را می کوید که ، « آدم خنده اش می گیرد از ساده لوحی بعضی از رفقا. بعضی از رفقا متوقع اند که اگر شاعرو نویسنده سرفه و عطسه هم می کند، سرفه و عطسه او اجتماعی باشد….» ( شعر، ۳۷۱).

زندگی مادی نیما که هرگز روبراه نبود، عکس العمل ادبیات و ادبای رسمی ما  هم به نیما که واضحتر و زشت تر از آن بودکه توضیح بیشتری بطلبد، آدم حیران می ماندکه با این همه، چگونه می شود که نیما  هم چنان امیدش را به آینده از دست نمی دهد. و درهمین روال است که در ، نزدیک به ۷۵ سال پیش‌، در۱۳۰۸ ، می نویسد:  « همیشه به من مژده می دهند، گوش من از صدای آیندگان پُراست» ( شعر، ۳۶۵). با این همه ولی انتقادهایش از فرهنگ ایرانی ما بسیار کوبنده و بیدار کننده است. از معاصرین خود سخن می گوید که « به هر سازی می رقصند» و از آن بدتر، « لیاقتشان به قدری است که از آزادی، استبداد می سازند.

« کرباسی خشن» را بجای « حریری نازک» استعمال می کنند و « مثل مگس هائی هستندکه پشت پنجره به حبس افتاده اند. خود را به شیشه می زنند، به خیالشان در هر روشنائی، مفری است» ( نامه ها، ۳۳۲).
و این مقال را تمام کنم با این تکه از نامه نیما به ذبیح الله صفا که در تاریخ ۱۸ اردبیهشت ۱۳۰۸، از بارفروش نوشته است. در  راستای آنچه که من « طنازی نیما» نامیده ام، بسیار روشنگر است:

« در اینجا همه چیز بهانه ای برای فکر وگذران خود ماست. همین که به مرور زمان کهنه و غیر قابل واقع می شود فرنگیها آن را در اطاق مخصوص نگاه می دارند، می گویند آنتیک. به کار تاریخ می خورد، ما خیال می کنیم احتیاجات مارارفع می کند و افتخارات ما را رونق می بخشد. وقتی الف لیله ترجمه می شود، بدون تجسس در مقصود و تجزیه ی محاسن از مضار، خودرا پرتاب می کنیم، در حالتی که خودمان را گم کرده ایم همه الف لیله می شویم هم از آستینمان دست عنصری را با ضمیران و خمیران بیرون می کشیم و همراه می شویم با سعدی با قافله ای که به شام می رود. آنگاه در زیر بیرق امروزی با کمال افتحار ایستاده ایم و از خاطر نمی گذرانیم که لباس ما، لباس دربار غزنوی و اتابکان نیست.

این است یک قسم کاریکاتور مخصوص ادبیات کنونی ایران. از اختلاط قدیم و جدید به آن شکل عقاب را می توان داد که می خواهد پرواز کند اما دست و پای فیل را دارد و نمی تواند. پس از آن می خواهد و ناچار است از اینکه بر خیزد، بر می خیزد می گوید عقاب است و عقاب هم نیست.» ( نامه ها، ۳۲۹)
اگرعمری باشد باز هم از نیمای بزرگ سخن خواهم گفت.

آخرين اخبار
پر بحث ترين
اینستاگرام نخبگان
محل كد آمار